عدسی

ساخت وبلاگ

داشتم ظرف میشستم ، دوستم به تازگی رفته بود و ما باهم تنها شده بودیم . اومد پشت سرم و احساس کردم هر لحظه ممکنه با چیزی خفه ام کنه . اما نکرد .
دستشو دراز کرد یه کارد برداشت از بالای سرم ، گقتم خب خوبه ؛ اگه همینو در یک ضربه فرو کنه تو گردنم خوبه؛ اما نکرد .
برگشت عقب باهاش نونا رو برید .
نامه ای که براش نوشته بودمو از بالا پرت کرد رو میز ناهارخوری گفت بیا، هرکار میخوای باهاش بکنی بکن .
نمیتونستم تمیز بدم که غمگینه یا عصبانی. اصلا شایدم جفتش .
چیز زیادی بروز نمیده اما خب همین که حرف نمیزنه و سرسنگینه یعنی یک مرگیش هست یک مرگ عمیقیش .
میدونی اقای قاضی ، تقصیر من نیست خب !
من آیینه ی آدمهام .
ملامت نمیکنم . مثلا نمیگم میخواست نکنه .
جلوش رو هم نمیگیرم ، عذاب متقابلش نمیدم .
بهش فرصت میدم . میذارم حل شه تو خودش . توی گرمای وجودش حل شه .
میدونم سنگین بود و تیز . اما باید میدونست . مگه نه ؟ مگه حقش نبود که بدونه ؟
درد داشت اما خب چون همیشه وجود بهتر از عدمه؛ گفتم که بدونه.
دوستم که اینجا بود وانمود میکرد که خوبیم . اما خب نبودیم .
بگذریم .
عدسی درست کردم و دوستم دوتا کاسه خورد . این یعنی واقعا بنظرش خوشمزه بودن .
اما دلم میخواست بعدش میرفتیم یه دوری میزدیم . خوب میشد . اما نمیشد میدونی ؟ همیشه نمیشه همه چیو باهم داشت .
یه ظرف هم دادم برای مامانِ دوستم ، امیدوارم اونم همین حسو داشته باشه .
این لعنتی یه چیزاییو پاک کرد . الان احساس میکنم فکر تو ذهنم ماسید.

نه دیگه نه . تیک تاک...
ما را در سایت نه دیگه نه . تیک تاک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maghzemayob بازدید : 26 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 16:03