خواستم حرف بزنم نارنگی عصبی عزیزم
ولی یک دور دیگر پیام هایت را مرور کردم بعد چشمم افتاد به لفظ «همتون» باز شبیه پنیر پیتزا در ماکروفر وا رفتم و باز احساس کردم درونم خالی شد و مانند یک مرده ی متحرکِ کبود شدم .
می خواستم برایت بگویم من محدودِ تو بوده ام و هستم ، احساسات و افاضات و لبخند هایم همیشه محدود و حتی ماخوذ و نشات گرفته از تو بوده است .
هنوز هم نگاهم محدود به چشم های توست و نه هیچ مذکرِ غریبه ی دیگری
تمام دیشب را با خودم کلنجار رفتم که چرا باید اعصابم خورد باشد
بعد مغز فرناز را خوردم که من و حاجی از هم جدا می شویم و کلی فحش از فرناز شنیدم و اخر هم گفت اینها همه اش یک مشت بحث سبک و بی ارزش است و شما با هم خوب خواهید شد ؛ باز کلنجار رفتم که اصلا حاجی یا همان نارنگی عزیز ارزشش دارد که بخاطرش بجنگم و دعوا کنیم تا سر یک چیزی توافق کنیم؟ گفتم البته که دارد
البته که ارزش داشتی بخاطرت دست بکشم از اجتماعی بودنم و چیزهایی که بهشون تعلق داشتم .
ارزش داشتی تا قبل از اینکه از لفظ همتون استفاده کنی منو با خرابای ذهتت یکی کنی
تا قبل از اینکه اون حرف زشتو نسبت بدی بهم
و منی که حرصامو تنهایی خوردم و نزاشتم خرد شی هیچ وقت
حتی حاضر نیستی یکم نظراتتو کمرنگ کنی
یکم بیای جلو اون ادما رو کنترل کنی
نه دیگه نه . تیک تاک...برچسب : نویسنده : maghzemayob بازدید : 105